فرازهائی از نامه چارلی چاپلین به دخترش  ژرالدين                  

 

من همیشه از خود می پرسیدم مگر در طول تاریخ کمدین های هنرمند تر از " چارلی " نبود ه اند ؟

مگر صنعت سینمای امروز کامل تر پیشرفته تر و مترقی تر از دیروز نیست ؟

مگر تبلیغات رنگارگ ِ امروز ِ تلویزیون ، سینما ، ماهواره و اینترنت برتر از دیروز نیست ؟

مگر........و مگر........و مگر ؟؟؟؟          

پس چرا باید " چارلی " بماند وبقیه بروند ؟؟؟

وقتی " نامه چارلی چاپلین به دخترش " را خواندم تازه فهمیدم که.................!!!؟؟؟

 

که چرا وچرا او هنوز زنده است !!!

 

بیایید قسمت های مهم این نامه را با هم بخوانیم تا شاید شماهم با من هم نظر شویم :

فرازهائی از نامه چارلی چاپلین به دخترش

ژرالدين 

دخترم :
گوشه ای بنشين ٬ نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار : .

 من پدر تو" چارلی چاپلين " هستم !

 

دخترم :

من طعم گرسنگی را چشيده ام . من درد بی خانمانی را چشيده ام . و از اينها بيشتر ٬ من رنج آن دلقک دوره گردی را که اقيانوسی از غرور در دلش موج می زد ٬ اما با سکهً صدقهً رهگذر خودخواهی آن غرور را می خشکاند را احساس کرده ام

 

دخترم :

نيمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تأتر بيرون ميايی ٬ آن تحسين کنندگان ثروتمند را يکسره فراموش کن ٬ اما حالِ آن راننده تاکسی را که ترا به منزل می رساند ٬ بپرس ٬ حال زنش را هم بپرس.... و اگر آبستن بود و پولی برای خريدن لباس بچه اش نداشت ٬ چک بکش و پنهانی توی جيب شوهرش بگذار .

هنر پیش از آنکه دو بال برای پرواز به آدم بدهد ، اغلب دو پای او را نیز می شکند

 

دخترم :

من خواهم مرد و تو خواهی زیست . امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی ، همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم .هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر .

اما :

 همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی ، با خود بگو : " دومین سکه مال من نیست ." این باید مال یک فرد گمنام باشد که امشب یک فرانک نیاز دارد

 

دخترم :

 مردمان بر روی زمین استوار٬ بیشتر از بند بازان بر روی ریسمان نا استوار ٬ سقوط می کنند .

شاید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد آن شب٬ این الماس ٬ ریسمان

نا استوار تو خواهد بود ٬ و سقوط تو حتمی است شاید روزی ٬ چهره زیبای شاهزاده ای تو را گول زند٬ آن روز تو بند بازی ناشی و نابلد خواهی بود و

 بند بازان ناشی ٬ همیشه سقوط می کنند
دل به زر و زیور نبند٬ زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه ٬ این الماس بر گردن همه می درخشد
.......
اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی ، با او یکدل باش   به روی صحنه ، جز تکه ای حریر نازک ، چیزی بدن ترا نمی پوشاند . به خاطر هنر می توان لخت و عریان به روی صحنه رفت ( اما می توان ) پوشیده تر و باکره تر بازگشت . اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند .برهنگی ، بیماری عصر ماست !

 و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده دار می زنم

اما به گمان من ، تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد . مال دوران پوشیدگی . نترس ، این ده سال ترا

پیر تر نخواهد کرد.......

سوئیس1963

چارلی چاپلین

 

www.mojtaba334.blogfa.com

                           

*******************************************************

استفاده از اشعار ومقالات این وبلاگ با نام نویسنده و نام وبلاگ ، بلامانع است

 ولی در غیر این صورت ، مستوجب عذاب وجدان و حرمت شرعی خواهد بود .